به پنجره ی اتاق تهی شاخو برگای ابدی سبز و اغلب انبوه یه سدر سنو سال دار تکیه کرده یجوری که داره هل میده بیاد تو. همیشه پر از همهمه ی گنجشکاس.اوایل خیال می کردم انتظار دارن بپرسم چی شده چی شده ،یکی یکی .
تختو که آوردم توی این اتاق و چسبوندم به دیوار کنار پنجره ناخوداگاه یه معبد از توش درومد .که دیدم چه مناسب به جا اوردن آیین ولوشدگی و خیرگی ست.
سلام .فقط خواستم بگم از اینکه اینقدر کوتاه می نویسی و منظور رو می رسونی حسودیم شد دکتر جان
سلام عزیزم .چیز قابل حسادتی نیس. چون بعدها میخونمشون طولانی باشن حوصله ی خودم سر میبره:)